به زمین میزنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
دیدمت،وای چه دیداری وای
این چه دیدار دل آزاری بود؟
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت،وای چه دیداری وای
نه نگاهی،نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که در دل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
من از این عشق چه حاصل دارم
باز هم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده ی من
لب سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تو را می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده ی خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
توپر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت یک دم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده برآبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت، لیک دریغ از دیدن
سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن اشک ریزم
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
نویسنده : ندا و رامین تاریخ : پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸